مقرری هفته هفتم کتابخوانی: مکالمات حسنیه
متن مسابقه هفته هفتم کتاب مکالمات حسنیه بارگزاری شد.
جریان سقیفه بنی ساعده
شافعی سر بلند کرد و گفت: چرا سر به زیر افکنده اید؟ آنچه به شما از اخبار و آثار رسیده است بگوئید.
ابویوسف گفت: آری ظاهر اخبار نشان میدهد که در میان اصحاب و اهل بیت منازعه و مخالفتی پیش آمده است.
حسنیه گفت: من میتوانم آنچه واقع شده و پیش آمده را طبق اخبار و احادیث و تفاسیری که علمای شمانقل کرده اند بیان نمایم، به شرطی که اگر راست گفتم سخن مرا تصدیق کنید.
هارون گفت: بگو.
حسنیه گفت :جریان واقعه این است که در حالی که علیّ بن ابیطالب علیه السلام و فضل بن عباس و جمعی از بنی هاشم و گروهی از اصحاب کبار، مشغول کفن و دفن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودند، تعدادی از منافقان صحابه در سقیفه بنی ساعده نشستند و پیکر پیغمبر خود را واگذاشته، برای کسب خلافت به منازعه برخاستند.
چون خبر به انصار رسید، جمع کثیری از انصار نیز آمده و در این امر به بحث و گفتگو نشستند. سخن در میان آنها به درازا کشید. گاه ابوبکر به عمر میگفت دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم، وعده ای به سالم غلام حذیفه وعده ای به ابوعبیده چنین میگفتند. بالاخره پس از جر و بحث و منازعه بسیار انصار گفتند، «مِنّا اَمیرٌ وَ مِنْکُم اَمیر» یعنی «امیری از میان ما انتخاب شود و امیری از میان شما»، و به سعد بن عباده که بزرگ انصار بود گفتند دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنیم. سعد قبول نکرد و از این کار خودداری کرد و آن را جایز نمی شمرد تا اینکه بر اثر اصرار زیاد انصار، سعد راضی شد.
قیس پسر سعد چون دید پدرش به امر خلافت راضی شده، برخاست و به روی او شمشیر کشید و گفت: پدر تو نزد امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب چه حجتی برای کار خود داری؟ آیا از آنچه در غدیر خم به حکم الهی واقع شد اطلاع نداری؟ آنجا که رسول خذا دست او را گرفته و بر شما امام و حاکم قرار داد و با او بیعت کردید و به او تهنیت گفتید، اما اینک که رسول خدا از میان ما رفته، با امر خدا و پیامبر او صلی الله علیه و آله و سلم مخالفت میکنید؟ به خدا قسم اگر این کار را ترک نکنی با این شمشیر سرت را از بدن جدا میکنم.
چون سعد سخنان پسرش را شنید پشیمان شد و استغفار کرد. پس گروه انصار کس دیگری را انتخاب کرده و به او پیشنهاد نمودند.
اما عمر برخاست و گفت: این هرگز درست نیست که دو نفر متصدی امر خلافت شوند و این امر سرانجامی نخواهد داشت.
و بلافاصله شمشیر کشیده و نزد ابوبکر رفت و گفت: سخن بسیار مگو دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنیم و خود با او بیعت کرد.
بعد از او ابوعبیده برخاست و با او بیعت کرد، و سپس اصحاب گمراه یک یک میآمدند و بیعت میکردند تا اینکه قریب به بیست نفر با او بیعت کردند.
پس از این ماجرا عمر با شمشیر بر سر یک یک اصحاب میرفت و به زور آنها را میآورد و از آنها به اجبار بیعت میگرفت.
دنباله ماجرای بیعت در مسجد رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم
اوضاع تا سه روز بدین منوال بود. تا اینکه به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفتند دیدند مراسم کفن و دفن و نماز آن حضرت به پایان رسیده و آنها شرکت نداشته اند، پس خواستند جنازه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را بیرون آورند و بر او نماز بگزارند.
امیرالمؤمنین علی علیه السلام چوبی که بر هر دو سر آن آهن بود بدست گرفته بر سر قبر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم ایستاده و سوگند یاد کرد که هرگز اجازه نمی دهم پیغمبر را از قبر بیرون آورید مگر اینکه مرا کشته و از روی جنازه من بگذرید و یا با این دشنه همه شما را به درک واصل کنم.
معاویه به ابوبکر گفت این کار را رها کنید چون من از پیغمبر شنیدم روزی که برادرم علیّ بن ابیطالب علیه السلام عمامه سرخ بر سر بسته باشد و چوبی که دو سر آن آهن باشد در دست بگیرد، اگر از مشرق و مغرب به او حمله کنند غالب نشوند و همه را باذن خدای تعالی بقتل میرساند.
آن ها چون سخن معاویه را شنیدند منصرف شده و به مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رفتند و هر کدام در گوشه ای نشستند.
و امیرالمؤمنین علیّ بن ابیطالب علیه السلام با گروهی از اصحاب کبار و مؤمنان دین دار و جمعی کثیری از بنی هاشم که با آن حضرت بودند یک طرف نشسته و به گفتگو پرداختند. بحث میان آنها به درازا کشید. علیّ بن ابیطالب برای آنها حجت و دلیل آورد و آنها را ملامت نمود و فرمود: شما پیامبر خود را گذاشتید و به غسل و کفن و تجهیز او حاضر نشدید و بر وی نماز نخواندید و به سقیفه رفتید و در امری که به حکم الهی و فرمان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من تعلق داشت به منازعه پرداختید؟ و با مشورت چند فاسق، برای رسول خدا خلیفه تعیین کردید؟
در این حال عثمان و عبدالرحمن بن عوف و ابوعبیده برخاستند و گفتند: ای بنی امیه و ای بنی زهره بیائید و با ابوبکر بیعت کنید.
آری آنها که در زمان حیات رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم عداوتشان با امیر المؤمنین علیه السلام مشهور بود همراه جمع زیادی در برابر علیّ و بنی هاشم ایستادند و بیعت کردند و ندا دادند بیائید با ابوبکر بیعت کنید. و در این هنگام عده کثیری با او بیعت کردند.
اما زبیر برخاست و دست به شمشیر برد و رو به عمر کرد و گفت:
وای بر تو ای پسر خطّاب، علیّ بن ابیطالب علیه السلام، برادر و پسر عموی رسول خدا، و عباس و عبداللّه و رؤسای بنی هاشم و خواص اصحاب رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم را به بیعت پسر ابوقحافه دعوت میکنی! تا این بزرگان و خویشان رسول خدا که شرایط امامت و خلافت را دارا هستند حاضرند تو حق چنین کاری را نداری و شمشیر بلند کرد و خواست بر سر عمر فرود آورد.
عمر فریاد بر آورد و از سالم کلبی کمک طلبید. سالم از پشت سر زبیر آمد و شمشیر را از دست او گرفت.
عمر شمشیر را از سالم گرفت و شکست پس بنی هاشم دست به شمشیر شدند، امیرالمؤمنین علیه السلام آنها را از درگیری منع کرد و گفت: حکم الهی این نیست که شما شمشیر بکشید، اینک صلاح ما و مسلمین صبر است.
چون امیرالمؤمنین علیه السلام دید که بعضی از منافقان به اختیار و بعضی دیگر به اجبار بیعت کردند، رو به عمر و ابوبکر و مردم کرد و فرمود:
ای مردم: امر پیغمبر خود را مخالفت کردید و حکم الهی را وا گذاشتید اما بدانید که من از ابوبکر برای خلافت سزاوارترم، چون از او به رسول خدا نزدیک ترم و از او شجاع تر، فصیح تر و داناتر و پرهیزکارتر، زاهدتر و باورع تر هستم و جانشینی رسول خدا حق من است.
پس از خدا بترسید و از رسول او شرم کنید و حق مرا به خودم واگذارید.
عمر برخاست و گفت: ای علیّ اگر همه ما کشته شویم از تو تبعیت نکنیم و دست از تو بر نمی داریم تا تو نیز از روی اختیار یا به زور و جبر بیعت کنی.
امیرالمؤمنین فرمود: به خدا من از هیچ کس باک ندارم، نه از تو و نه از این مردم، اگر امر الهی بر این قرار نگرفته بود و رسول خدا وصیت نکرده بود که برای حفظ کیان و دین خدا شمشیر از نیام بیرون نکشم نمی گذاشتم کافری روی زمین نفس بکشد و احدی از دشمنان رسول خدا و منکران ولایت خود را رها نمی کردم.
هر آینه به سوی خدا شکوه میبرم و اگر نه این بود که مامور به صبرم در اندک زمانی جمع شما را پراکنده و شما را در مقابل دین خدا خاضع ونرم میکردم.
ابوبکر و ابو عبیده از جا برخاستند و گفتند: ای پسر عموی رسول خدا! ما قرابت و فضایل تو را انکار نمی کنیم ولی تو جوانی و از سن مبارکت بیش از سی و سه سال نگذشته است. ابو عبیده گفت: یا اباالحسن! ابوبکر پیر است و پیران قوم بهتر میتوانند مسؤلیت خلافت را تحمل کنند.
و اگر خدا تو را عمر دهد این کار را به تو وا خواهند گذاشت.
پس اکنون خاموش باش و فتنه خوابیده را بیدار مکن، تو میدانی که دلهای عرب و غیر عرب با تو چگونه است.
امیرالمؤمنین علیه السلام گفت: ای مهاجرین و انصار! از خدا بترسید و از پیغمبر خود خجالت بکشید و حقی که از آن اهل بیت اوست از خاندان او دریغ نکنید، شما میدانید که ما اهل بیت پیغمبر به این کار سزاوارتریم، و خدا ما را به این امر مخصوص گردانیده است.
در همین حال بشر بن سعد انصاری گفت: ای علی اگر انصار این سخنان را پیش از بیعت با ابوبکر میشنیدند با تو مخالفتی نمی کردند.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: به خدا سوگند نمی دانم با این کاری را که کردید و این حرمت بزرگی که نسبت به او شکستید در روز قیامت جواب رسول خدا را چه خواهید داد؟ و چه حجتی نزد او خواهید آورد؟
شما را به خدا سوگند میدهم، هرکس این جمله را روز غدیر از رسول خدا شنیده «مَنْ کُنْتُ مَولاهُ فَعَلِیٌّ مَولاهُ اَللّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَ عادِ مَنْ عاداه»( هرکس من مولای اویم پس علی هم مولای اوست، بارخدایا هرکس که علی را ولی خود بداند او را دوست بدار و هر کس با او دشمنی ورزد دشمن دار)، برخیزد و گواهی دهد.
زید بن ارقم که از مخالفان امیرالمؤمنین بود روایت کرده که دوازده نفر از آنها که با ابوبکر بیعت کرده بودند برخاستند و گواهی دادند. اما چون عمر ترسید که با علی بیعت کنند، مجلس را بر هم زده و بر آشفت و مردم را پراکنده کرد.
تصمیم برخی اصحاب خاص برای مقابله با ابوبکر
روز دیگر دوازده نفر از اصحاب بزرگ رسول خدا علیه السلام تصمیم گرفتند، چون ابی بکر خواست بر منبر رسول خدا بالا برود او را از منبر به زیر آوردند. اما یکی از آنها گفت: تا با امیرالمؤمنین علی علیه السلام مشورت نکنیم این کار صحیح نیست، پس نزد آن حضرت رفته و گفتند: ای امیرالمؤمنین علیه السلام از حق خویشاوندی هم بگذریم، رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «عَلِیٌّ مَعَ الْحَقّ وَ الْحَقُّ مَعَ عَلِیّ» اکنون ما تصمیم گرفته ایم که امروز ابوبکر را از منبر به زیر آوریم، از این رو به خدمت شما آمده ایم تا ببینیم چه صلاح میبینید؟ و چه امری میفرمائید؟
و آن دوازده نفر عبارت بودند از، سلمان، خالد بن سعید بن عاص، ابوذر غفاری، مقداد بن اسود، عمار یاسر، بریده اسلمی و شش نفر از انصار که عبارت بودند از ابوالهیثم تیهان، سهل بن حُنیف، عثمان بن حُنیف، خزیمه بن ثابت، ابی بن کعب و ابو ایوب انصاری.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: به خدا سوگند اگر به این کار دست بزنید همه شمشیر میکشند و شما را به قتل میرسانند آن گاه بنی هاشم نیز به طرفداری شما برمی خیزند و جنگ و خونریزی عظیمی به راه خواهد افتاد در حالی که رسول خدا مرا از این امر باخبر ساخته و فرموده: «بعد از من امت با تو غدر و جفا خواهند کرد و عهد خود را با تو خواهند شکست».
ای علی تو نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسائی. همانطور که بنی اسرائیل هارون را واگذاشتند و گوساله پرستی را اختیار کردند، هم چنین تو را نیز واگذارند و دیگری را اختیار کنند.)) گفتم ای رسول خدا به من چه فرمان میدهید؟
فرمودند: صبر کن و با آنها جهاد مکن. وگرنه شمشیرها کشیده شود، و اسلام نابود گردد و ثمره «یُخْرِجُ الْحَیّ مِنَ الْمَیِّت...»( خدا زنده را از مرده بیرون آورد و مرده را از زنده (یعنی مؤمن را از دل کافر و کافر را از دل مومن بیرون آورد) انعام / 95.)، به بار نخواهد نشست، پس زنهار! زنهار! خود را نگاهدار و در خانه بمان که امر الهی بر این قرار گرفته که نزد من بیائی در حالی که به تو ظلم روا داشته اند. اکنون شما بروید و آنچه از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیده اید به ابوبکر و پیروانش بگوئید.
آن ها رفتند و گرد منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نشستند. آن روز، روز جمعه بود. چون ابوبکر بر منبر بالا رفت، این دوازده نفر از صحابه کبار هر یک فضیلتی از فضایل علی بن ابیطالب علیه السلام به او یادآوری کرده و ملامتش نمودند.
ابوبکر چون حجّت ها ودلائل آنها را شنید، نتوانست جواب گوید، بجز این که گفت: اقیلونی و لست بخیرکم، مرا ولیّ خود نمودید در حالی که من از شما بهتر نبودم، پس بیائید و پیمانتان را فسخ کنید.
عمر چون این سخن را از ابوبکر شنید، به ابوبکر پرخاش کرد و گفت: از منبر فرود آی که نتوانستی جواب اینها را بدهی.
ابوبکر برخاست و به خانه رفت و تا سه روز از خانه بیرون نیامد روز چهارم خالد بن ولید با سه هزار نفر و سالم غلام ابی حذیفه با سه هزار نفر دیگر به همراه بسیاری از منافقان عرب، که دلهایشان از کینه امیرالمؤمنین علی علیه السلام پر بود و همگی از ترس شمشیر او به ظاهر اسلام آورده بودند، عمر را به جلو انداخته و با شمشیر برهنه به سوی مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روان شدند، چون به مسجد رسیدند امیرالمؤمنین علیه السلام با خواص اصحاب خود نشسته بود، عمر گفت: واللّه اگر امروز کسی از شما بخواهد سخنی بگوید سر او را از تنش جدا خواهم کرد.
خالد بن سعید العاص برخاست و گفت ای پسر صهّاک حبشی، ما را از شمشیرهایت میترسانی؟ به این لشکر منافق که گرد تو جمع شده اند مینازی؟ به خدا شمشیرهای ما از قدّاره های شما تیزتر است، گر چه تعدادمان اندک است ولی از شما بیشتریم چون حجّت خدا علیّ علیه السلام با ماست. اگر اطاعت امام بر ما واجب نبود، شمشیر میکشیدیم و با شما جهاد میکردیم و قدر خود را نزد مولای خود آشکار میکردیم.
علیّ علیه السلام فرمود: بنشین ای خالد که مقام تو را میدانیم و سعی تو را ارج مینهیم. و او نشست.
سلمان برخاست و گفت: اللّه اکبر به خدا با این دو گوش خود از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم، دو گوشم کر اگر چنین نباشد، که فرمود: زمانی را میبینم که برادر و پسر عمّم علی با گروهی از اصحابش در مسجد من نشسته اند در این هنگام تعدادی از سگ های جهنم وارد شوند و قصد قتل یارانش نمایند.
تردیدی ندارم که آن سگ های جهنم شمائید.
عمر شمشیر کشید و از جا جست و خواست سلمان را بکشد.
امّا امیرالمؤمنین علیه السلام برخاست و گریبان او را گرفت و به طرف خود کشید. شمشیر از دست عمر پرید و دستار از سرش افتاد و میان مردم خجل شد.
ابی بکر و جمعی از صحابه برخاستند و عمر را سر جایش نشاندند.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «یَا ابْنَ الصَّهّاکِ الْحَبَشِیَّه لَولا کِتابٌ مِنَ اللّه سَبَق وَ عَهْدٌ مِنْ رَسُولِ اللّه تَقَدَّم لَرَأَیْتُم اِیُّنا اَضْعَفُ ناصِرا وَ اَقَلُّ عَدَدا»( ای پسر صهاک حبشی! اگر آن عهد الهی که از من پیمان گرفته اند مبنی بر اینکه باید صبر کنم تا اسلام حفظ شود و به یکباره ریشه آن نخشکد و آن پیمانی که رسول خدا از من گرفته، هر آینه میدیدید که کدامیک از ما اندک ترند!). آنگاه امیرالمؤمنین علیه السلام به یارانش فرمود: رحمت خدا بر شما باد.
جریان بیعت اجباری از علی علیه السلام و آزار به فاطمه سلام الله علیها
پس از آن روز عمر با لشکرش در مدینه میگشت و یک یک مردمانی را که خلافت ابوبکر را قبول نداشتند و از بیعتش اِبا میکردند میطلبید و به زور و اجبار از آنان بیعت میگرفت.
هر جا عده ای در خانه هایشان پنهان شده بودند بیرون آورده و بیعت میگرفت و بعضی را نیز به قتل میرساند. و تا سه ماه این غوغای خلافت ادامه داشت تا اینکه روز آخر به سراغ امیرالمؤمنین علیه السلام رفتند و آن ماجرای آزار و اذیت دختر پیامبر پیش آمد. لگد زدن بر در و سایر کارهای زشت عمر که با مخالفت سعد بن عباده و قیس بن سعد و نه هزار نفر از طایفه بنی خزرج روبرو شد بر کسی پوشیده نیست.
و چون مالک بن نویره با ده هزار نفر از قبیله خود با ایشان بیعت نکردند، خالد بن ولید را فرستادند و او را با ده هزار نفر از قبیله اش به قتل رساندند و اموال آنها را غارت کردند و زنان و فرزندان ایشان را به اسارت گرفتند.
ای ابراهیم! با این اوضاع چگونه میگوئی اجماع خواص امّت بر خلافت ابوبکر واقع شده است؟ از خدا بترسید و از این اعتقاد فاسد خود باز گردید و در مقابل خدا و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دلیری نکنید.
ای ابراهیم! اگر اجماع امت در خلافت ابی بکر اعتبار دارد پس چرا یزید و سایر خلفای بنی امیه، که مفسدان و کافران مورد لعنت خدا هستند، امام نباشند؟ در حالی که آن قدر از مردم با آن ها بیعت کردند که میتوان گفت پیروان آن ها صدها برابر کسانی بودند که با ابوبکر و عمر بیعت کردند. پس باید معاویه و یزید ملعون و باقی بنی امیه را هم امام بدانیم بااین که هیچ کس در کفر آن هاشکی ندارد،
آنان که سر فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را بریده و اهل بیت او را بر شتران برهنه سوار کرده و به اسیری بردند و بعد از آن مدت مدیدی اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را سبّ و لعن میکردند.
ای ابراهیم! اگر حقیقتش را بخواهی، اجماعی در میان اهل اسلام منعقد نشد، مگر برای قتل عثمان، که خواص و عوام از جمیع شهرهای اسلام نامه ها نوشتند و مردم را به قتل او تحریک و تشویق نمودند.
از مصر قریب سی هزار نفر که از ظلم او به تنگ آمده بودند به یکباره متفق شدند و او را به فجیع ترین وضع به قتل رساندند و سپس طنابی به پای او بسته و چند روز او را در کوچه های مدینه کشیدند، و هر مسلمانی میرسید بر سر او لگد میزد و از ظلم او شکایت میکرد.
ای ابراهیم! تو میدانی که عمر بن خطاب و خالد بن ولید و جمعی از منافقان بنی امیه با علی علیه السلام عداوت قلبی داشته و این همه فساد کردند و چندین هزار مؤمن راظالمانه به قتل رساندند و هزاران نفر را از راه حق دور کردند و به اسفل السافلین جهنم فرستادند.
ای ابراهیم آیا هیچ امّتی در دین پیغمبر خود اینگونه فساد کرده و به خاندان پیامبر خود این قدر ظلم و ستم روا داشته است؟!
آیا رواست که عده ای برای خنک شدن دل خود، گاهی عثمان و گاهی سعد بن عباده را خلیفه گردانند و باز او را معزولش نمایند؟ و سپس ابوبکر را بر کرسی خلافت نشانند.
ای ابراهیم! بدان که همواره دو گروه مخالفت و عداوت آنها نسبت به یکدیگر بر همگان آشکار بوده است:
طایفه اوّل امیرالمؤمنین علی علیه السلام و امام حسن و امام حسین و حضرت فاطمه زهرا و عباس و عبداللّه و سلمان فارسی و عبداللّه مسعود و ابوذر غفاری و مقداد بن اسود و عمار یاسر و عثمان بن مظعون و محمّد بن ابوبکر و حذیفه یمانی و ابی بن کعب و خالد بن سعد بن عاص و جابر بن عبداللّه انصاری و ابو ایوب انصاری و سعد بن عباده انصاری و قیس بن سعید انصاری و ابولبابه و ابوالهیثم و میثم تمّار و مالک اشتر و فضل بن عباس و جعفر طیار و ابو سعید خدری و سلیمان بن صرد و سهل بن حنیف و عدی بن حاتم الطائی و...، همان گروهی که از اول تا آخر عمر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در خدمت و ملازمت آن حضرت بودند، و در خلوت و جلوت بر طریقه رسول خدا بودند و به عبادت او و به گفتار و رفتار و اعمال او بهتر از دیگران اطلاع داشتند و پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نیز در حق آنها و در فضیلت آنها احادیثی فرموده است، بعضی را از اهل بیت خود خوانده و بعضی را به پوستی در میان دو چشم تشبیه نموده است. و برای هر کدامشان منقبت ها فرموده است و خدا بر طهارت و عصمت اهل بیت او گواهی داده و محبتشان را بر مردم واجب کرده چنان که فرمود: «قُلْ لا اَسْئَلُکُم عَلَیْهِ اَجْرا اِلاَّ الْمَوَدَّهَ فِی الْقُربی»( ای پیغمبر به مردم بگو من برای رسالتم از شما اجر و مزدی نمی خواهم بجز دوستی اقربا و نزدیکانم. (اهل بیتم) شوری / 23.)، و به حکم الهی سخن ایشان راست و کلام ایشان نص مطلق است آنچه آنان از روش رسول خدا و عبادات آن حضرت، و سایر اخبار و احکام فرموده اند، صادق و درست است و عمل نمودن به آن اولی است،
آیا اعتبار و ارزش ایشان نزد حق تعالی و رسول او بیشتر نیست، یا آنکه میگوئید آنها را رها کرده و سخن طایفه دوم را بپذیریم و پیروی کنیم از کسانی چون ابوبکر و عمر و عثمان و عایشه و حفصه و انس و سعد و سعید و ابو عبیده و عمرو بن العاص و ابو هریره و بریر بن غالب و خالد بن ولید و سالم غلام ابو حذیفه و سعد بن وقاص و طلحه بن عبداللّه و عامر بن کویره و معاویه و یزید و عمر سعد و عبید بن زیاد و مروان بن حکم و باقی بنی امیه که مشمول لعنت الهی و عذاب جاویدان هستند.
ای ابراهیم، حال که مخالفت این دو طایفه در اعمال و افعال و عبادات و اعتقادات از روز وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم تا حال ثابت شد، بگو که از این دو طایفه کدام بر حق بودند و کدام بر باطل؟
ابراهیم که در گل فرو مانده بود متحیر و پریشان نه طاقت سکوت داشت و نه قدرت جواب.
هارون برآشفت و گفت: ای ابراهیم چرا پاسخ نمی گوئی؟ گویا تو تا امروز بر دین رسول خدا نبوده ای و خود را اعلم و افضل علمای اسلام میدانستی اکنون با همراهی این همه دانشمند هم رأی نمی توانی جواب کنیزی را بدهی؟
ابراهیم درمانده شده بود، چرا که اگر میگفت طریق اهل بیت رسول خدا و معصومین باطل است، کفر او ثابت میشد و متهم به مخالفت با قرآن و حدیث میگوید و بیم آن نیز بود که مردم او را هلاک کنند، و اگر میگفت طریق ابوبکر و عثمان و اتباع ایشان باطل است اعتقادات و مذهب خودش باطل میگشت و باز بیم کشته شدنش بود.
حسنیه و شاگردی امام صادق علیه السلام
هارون چون ابراهیم را بدان حال مشاهده کرد رو به حسنیه کرد و گفت: ای حسنیه! این علم را چگونه آموخته ای؟
حسنیه گفت! چون به سن پنج سالگی رسیدم خواجه ام مرا به خدمت آقا و مولایم امام جعفر صادق علیه السلام فرستاد که در ملازمت آن بارگاه عالی مقام باشم و از آن بزرگوار شرایط طهارت نفس و آداب بندگی و عبادت بیاموزم. مدتی در محضر آن حضرت به خدمتکاری پرداختم و در منزل حضرت طریق طهارت و تقوی و نماز و روزه را آموختم و و حدود آن را رعایت نمودم.
پس از هفت سال، روزی حضرت به خانه آمده آبی برای وضو طلب نمود، من زیرکی کردم و بی درنگ دویدم و ظرف آب را برداشته به خدمت حضرت بردم،
چون نظر مبارکش به من افتاد، پرسید: کیستی؟
عرض کردم: من ملازم بیت شما هستم و مدتی است که در این حرم پر برکت به خدمت گذاری مشغولم.
از من سؤال فرمود: آیا نماز میخوانی؟
عرض کردم: بله ای مولای من.
فرمود: آیا وضو و طهارت بلد هستی؟
عرض کردم: آری.
از هر چه سؤال فرمود جواب مثبت دادم.
حضرت به شگفت آمد، و از وضعیت من از ملازمان بارگاه مبارکش پرسش نمود. پس بلافاصله شخصی را بدنبال خواجه ام فرستاد،
چون خواجه هم آمد حضرت فرمودند: این کنیز بسیار عاقلی است، او را به من بفروش!
خواجه ام عرض کرد: یابن رسول اللّه صلی الله علیه و آله و سلم هزار جان من فدای شما باد، کنیز من هم چنان در ملازمت شما باشد، و اگر اجازه فرمائید من نیز یکی از بندگان و چاکران شما گردم.
از آن روز به بعد توفیق خدمت خاص آن حضرت به من عنایت شد و چون آن حضرت استعداد فراگیری علم در من مشاهده میفرمود، پیوسته مرا تعلیم مینمود و اگر برخی اوقات نمی توانستم به خدمت حضرتش برسم، در مکتب اولاد و اصحاب ایشان که هر یک سلطان انجمن فصاحت و بلاغت و ماه آسمان علم و دانائی بودند میرسیدم و علوم مختلف را از ایشان فرا میگرفتم.
به این ترتیب بود که به برکت توجّه آن حضرت امکان تحصیل علوم مختلف برایم حاصل شد و بیشتر کتاب های تفسیر و حدیث را مطالعه کردم و مسائل مشکلی که دانشمندان از حل آن عاجز بودند، از حضرتش فرا گرفتم و تا آنجا که توانستم نهایت کوشش و اهتمام را بکار بستم تا بتوانم چنین روزی در مجلس خلیفه حاضر شوم و حقیقت مذهب خود را بر موافق و مخالف به اثبات رسانم.
- ۹۷/۱۰/۰۸
- ۲۸۶ نمایش
“اپرا وینفری”